مهرسا 2ساله و مسیحامهرسا 2ساله و مسیحا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات مهرسا و مسیحا

خدایا

خدایــــــــــــــــــــا!!!!   همه فرشته های معصومو از شر بیماری نجات بده!   همه برای این کوچولوها دعا کنیم...   ...
4 آبان 1392

اولین عید سادات کوچولوی من

اولین عید پسر کوچولوی من بود...پسرم حسابی تیپ زده بود همه اومدن خونمون فقطو فقط برای دیدن مهرسا و مسیحا اخه عید نفسای مامان بود..       کلیم عیدی گرفتین..منتها مامانی مریضه زیاد حالش خوب نیست بعدا سر موقع میذارم عکس عیدیاتونو. ...
4 آبان 1392

پسرم...

پسرم پسر خوبم میدونم که تو هم روزی عاشق می شی. میایی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوستش داری. این لحظه اصلاً عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق که تو حاصل عشقی . پسرم مامانت برای تو حرف هایی داره. حرف هایی که به درد روزهای عاشقی ات می خوره . عزیز دلم یک وقت هایی زن، اخمو و بی حوصله است، روزهایی میرسه که بهونه می گیره. بدقلقی می کنه و حتی اسمت و صدا می کنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: بله و اون می زنه زیر گریه. زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم. موجوداتی که می تونی با محبت آرومشون کنی و یا با بی توجهی از پا درشون بیاری. باید برای اینجور وقت ها آماده باشی. باید یاد بگیری که دوستش داشته باشی و نازش رو بک...
3 آبان 1392

خواهر

غیر از مادر ♥ خواهر یکی از عزیزترین موجوداته که میتونه کنارت باشه ♥ به سلامتی همه خواهرا ♥           ...
28 مهر 1392

به 2 ماهگی نزدیک میشیم..

دیگه داری بزرگ میشی عزیزم کارای جدید یادگرفتی همش موی مهرسارو میکشی مهرساهم ازبس بی زبونه موهاشم بکنی صداش درنمیاد میبینی چه خواهر خوبی داری؟؟جدیدا به همه چی توجه میکنی هرکی حرف میزنه بهش خیره میشی انگار داری به حرفاش گوش میدی...کلا خیلی بانمک شدی مامانم             ...
27 مهر 1392

خاطرات

مهرسا و مسیحای عزیزم میخوام براتون بگم که چجوری با پدرتون آشنا شدم.. وقتی پدرتو دیدم زیاد سنی نداشتم..اما از اولین دیدار اولین نگاهم به اون هوررریی دلم ریخت بهش احساس جدیدی داشتم..اینم بگم باباتون انقد مغرور بود اصلا محلم نمیداد اما بعدها فهمیدم باباتون یواشکی منو میپایید...خلاصه کلی بینمون 2بهم زنی شد..کلی دعوا حتی یه دوران از پدرتون متنفر بودم یعنی تا حدی که براش ارزوی مرگ میکردم   اما بعدها فهمیدم باباتون خیلی دوسم داره بخاطر من از همه چی گذشت از پیشرفتایی که میتونست خارج کشور بکنه..از جوونیش از همه چی گذشت تا بتونه زودتر بیادو مامانیو ببره...نه به حرف بابابزرگتون گوش داد نه هیچی...وقتی دیدم اینکارو میکنه منم بخشیدمش...
26 مهر 1392