خاطرات
مهرسا و مسیحای عزیزم میخوام براتون بگم که چجوری با پدرتون آشنا شدم..
وقتی پدرتو دیدم زیاد سنی نداشتم..اما از اولین دیدار اولین نگاهم به اون هوررریی دلم ریخت بهش احساس جدیدی داشتم..اینم بگم باباتون انقد مغرور بود اصلا محلم نمیداداما بعدها فهمیدم باباتون یواشکی منو میپایید...خلاصه کلی بینمون 2بهم زنی شد..کلی دعوا حتی یه دوران از پدرتون متنفر بودم یعنی تا حدی که براش ارزوی مرگ میکردم
اما بعدها فهمیدم باباتون خیلی دوسم داره بخاطر من از همه چی گذشت از پیشرفتایی که میتونست خارج کشور بکنه..از جوونیش از همه چی گذشت تا بتونه زودتر بیادو مامانیو ببره...نه به حرف بابابزرگتون گوش داد نه هیچی...وقتی دیدم اینکارو میکنه منم بخشیدمش چون از یه ادم مغرور و سنگ یه مرد بامحبت ساخته بودم...خوشحال بودم...که به مرد که میخوام میرسم عشقمون تو فامیل زبون زد شد....هنوزم عاشقیم مثه اونموقعمون شماهم ثمره این عشق بزرگید..عشقی که نه از هوس بود نه از روی حرص...پاک بود واقعا میتونم ادعا کنم پاک بود...باباتون همچین تیپ میزد که کسی باورش نمیشد همچین مردی اهل نمازو روزه و قران باشه...باباتون تکه فقط گاهی اوقات لوس میشه کمبود محبت پیدا میکنه مامانو عصبی میکنه