مهرسا و مسیحای عزیزم میخوام براتون بگم که چجوری با پدرتون آشنا شدم.. وقتی پدرتو دیدم زیاد سنی نداشتم..اما از اولین دیدار اولین نگاهم به اون هوررریی دلم ریخت بهش احساس جدیدی داشتم..اینم بگم باباتون انقد مغرور بود اصلا محلم نمیداد اما بعدها فهمیدم باباتون یواشکی منو میپایید...خلاصه کلی بینمون 2بهم زنی شد..کلی دعوا حتی یه دوران از پدرتون متنفر بودم یعنی تا حدی که براش ارزوی مرگ میکردم اما بعدها فهمیدم باباتون خیلی دوسم داره بخاطر من از همه چی گذشت از پیشرفتایی که میتونست خارج کشور بکنه..از جوونیش از همه چی گذشت تا بتونه زودتر بیادو مامانیو ببره...نه به حرف بابابزرگتون گوش داد نه هیچی...وقتی دیدم اینکارو میکنه منم بخشیدمش...